کد مطلب:315122 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:213

عباس - مگر- اباالفضل دروغ می گوید، پسر من کجاست
این جانب محمدمهدی رحیمیان كرامتی را برای ثبت در كتاب ارزشمند «چهره ی درخشان قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام» نوشته ی استاد گرانقدر حجت الاسلام جناب آقای ربانی خلخالی حفظه الله از نوكر بااخلاص اباالفضل العباس علیه السلام و ذاكر دل سوخته ی اهل بیت علیهم السلام كه عمر كوتاه اما پربركت خود را صرف ترویج مكتب حسینی علیه السلام نمود - مرحوم سید جواد ذاكر طباطبایی كه در شام شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام سال 1384 ه. ش در مجلس هیئت لواء الزینب علیهاالسلام نقل نمود، بیان می كنم. ضمنا CD تصویری این مجلس باشكوه موجود می باشد.

او این گونه نقل می كرد:

شخص موثقی می گفت: ما یك مینی بوس بودیم كه می خواستیم از تهران به كربلا مشرف شویم. آن روزی كه می خواستیم حركت كنیم، پسر 7 - یا 8 - ساله ام با اصرار می گفت: بابا! مرا هم با خود ببر.

مرا رها نمی كرد و مدام بی تابی می نمود تا این كه خانمم گفت: مرد! این بچه را هم با خودت ببر. اگر او را نبری از غصه می میرد.

خلاصه پسرم را به هر زحمتی كه بود با خودم بردم. وقتی به مرز عراق رسیدیم، مجبور بودیم كه مسافت زیادی را در بیابان پیاده حركت كنیم. در همین حال كه در بیابان بودیم پسرم از شدت تشنگی جلوی من جان داد. آن بچه ای كه راضی نمی شدم گرد و غباری به مویش بنشیند خودم خاك بر رویش ریختم و در میان بیابان دفن كردم. از شدت ناراحتی آن قدر سرم را به سنگ ها كوبیدم و گریه كردم كه رفقایم گفتند: مرد! نكن تو خودت هم می میری، بیا برویم.



[ صفحه 349]



خلاصه بچه ام را دفن كردم و رفتم. اما با چه حالی! در دلم گفتم: حسین! این طوری مهمان نوازی می كنی؟!

وقتی به كربلا رسیدیم، به زیارت امام حسین علیه السلام نرفتم و فقط یك لحظه به گنبد طلایی سیدالشهدا علیه السلام نگاه كردم و گفتم: آقا! حاشا به مهمان نوازیت. این تك پسر من بود و من هم مهمان تو بودم. می روم شكایتت را به بابایت علی علیه السلام می كنم.

این را گفتم و به طرف نجف آمدم. آنجا هم سلامی به امیرالمؤمنین علیه السلام دادم و به تهران بازگشتم.

خدا شاهد است، صبح تا ظهر در خیابان سر كوچه مان ایستاده بودم، پایم نمی آمد كه بروم و به خانمم بگویم: زن! بچه ات مرد.

آن قدر دست دست كردم آخرش گفتم: می روم، خودش جان گرفته، خودش هم درست می كند.

هنگامی كه به خانه رسیدم تا در زدم و خانمم در را باز كرد، دست و پایم لرزید و منقلب شدم. خانمم گفت: چرا این طوری شدی؟!

گفتم: پسرت...

گفت: من می دانم چه شده است.

گفتم: چه چیز را می دانی؟ (با خود گفتم: شاید یكی از آشناها چیزی به او گفته است).

خانمم گفت: من دیشب خواب حضرت اباالفضل علیه السلام را دیده ام. آقا به من فرمود: پسرتان كنار من است. بیایید كربلا پس بگیرید.

در همان لحظه بی معطلی با خانمم به طرف كربلا حركت كردیم. خانمم به این نیت می رفت كه از قضیه خبر نداشت. فكر می كرد پسرمان در كربلاست.



[ صفحه 350]



ولی من در دلم می گفتم: آخر من پسرم را خودم دفن كردم.

به هر حال تا وارد كربلا شدیم، خانمم یك راست به حرم حضرت اباالفضل علیه السلام رفت و همه جای حرم را گشت ولی بچه را پیدا نكرد. یك دفعه دیدم خانمم ناراحت عقب عقب آمد و در درگاه ایستاد و گفت: عباس! مگر اباالفضل دروغ می گوید؟ پسر من كجاست؟

در همین حال من كنار ضریح رفتم و گفتم: آقا! آبرویم می رود به فریادم برس. داشتم با آقا حرف می زدم كه دیدم پسرم آمد و گفت: بابا!

من پسرم را در آغوش گرفتم و غش كردم. وقتی به هوش آمدم، گفتم: پسرم! اینجا چه كار می كنی؟

- ببین شكسته دلی چه كار می كند؟



ای دل شكسته شو

تا شوی قابل فروش-



پسرم گفت: بابا! وقتی مرا در بیابان دفن كردی و رفتی، دیدم یك آقای بلند قامتی آمد و مرا از خاك بیرون كشید. من سه روز است پیش این آقا هستم. هم به من آب می دهد و هم نان می دهد. هر روز هم به من می گوید: پسرم! نگران نباش مادرت می آید.

آری، به راستی كه اباالفضل علیه السلام باب الحوائج است و این هم قطره ای از اقیانوس بی كران كرامات حضرت اباالفضل العباس علیه السلام است.

امیدوارم ثواب این خدمت ناچیز به روح گذشتگان من عاصی و هم چنین به روح مرحوم سید جواد ذاكر طباطبایی برسد، باشد كه ما نیز از ره پویان راه حضرت اباالفضل علیه السلام باشیم.

23 / 4 / 1385



[ صفحه 351]